چشمان شهیدِ سراوانی، آبرویم را خریدریحانه جلالی؛ پارک ملت وعده عاشقان علی در شب های غدیری بود، چقدر دلم می خواست فارغ از دغدغه زدن خبر و گزارش و تصویر مربوط به جشن های عید غدیر، در این جشن دست بزنم و از بوی اسپند و گلابش مست شوم، اما افسوس خبر دست و پایم را بسته بود، همچون اسیری در بند خبر، در خانه نشستم تا تصاویر و اخبار به دستم برسند. روحم در میعادگاه عاشقان علی پر می زد و نگاهم به قاب تلویزیون دوخته شده بود، آنجا در میعادگاه عاشقان علی غوغایی به پا بود، اینجا در چهاردیواری زندان من، حسرت و بی خبری موج می زد. دلم رفته بود و پایم نای ماندن نداشت، روحم آنجا پر می زد و دلم اینجا بر قلبم می کوبید، بهانه ای برای رفتن می خواستم، اشک در چشمانم بی قراری می کرد، باید می رفتم بی خیال خبر، دلم برای غدیری شدن لَه لَه می زد. آماده می شوم تا به مهمانی بروم، در دلم خدا خدا می کردم تا می رسم جشن تمام نشود، دلم می خواست یک دل سیر دست بزنم و در جشن امامت آقا علی (ع) شادی کنم، یکی از همسایه ها با جعبه شیرینی از مردم پذیرایی می کرد، صدایم کرد و گفت: دخترم بفرمایید دهان شیرین کنید؛ عجله داشتم اما درخواستش را رد نکردم. در مسیر کوتاه خانه تا میعادگاه جایی برای سوزن انداختن نبود، چه برسد جایی برای پارک ماشین، در جستجوی جای پارکی برای ماشین بودم، که جوانی به سمتم آمدم و گفت: اجازه می د برچسب ها: |
آخرین اخبار سرویس: |