فرمانده ای که ماند تا سرباز زُوار اربابش شودمن به شما قول می دهم با اولین اتوبوس شما را به شهرهایتان برگردانم این حرف حاجی مانند تزریق یک آرام بخش قوی برایشان بود دیگر خبری از ترس و واهمه در چهره هایشان نبود، - خبرگزاری فارس چهارمحال و بختیاری؛ به همه دیگ ها سر می زد گاهی درشان را باز می کرد گاهی شعله زیرشان را اندازه می کرد؛ بسته های آب معدنی را داخل ظرف های بزرگ یخ می ریخت تا حسابی جانشان خنک شود. کوچک ترها و بزرگ ترها حاجی صدایش می کردند، آرام و قرار نداشت هر چه بقیه می گفتند حاجی شما بفرما استراحت کن و فقط دستور بده، دلش طاقت نمی آورد مانند اسپند روی آتش به مانند میزبانی بود که هر آن ممکن است مهمان هایش سر برسند. مُدام تکرار می کرد ما اینجا برای نشستن نیامده ایم وقت برای استراحت بسیار است. خورشید بی رحمانه در حال خودنمایی بود و پرتوان اشعه های طلایی اش را بر فرق زمین می تاباند و حسابی عرق همه را درآورده بود. حاجی هر چند دقیقه یک بار دانه های سمج عرق را از روی سر و رویش پاک می کرد، عرق و گرما بر تنش نشسته بود همه می دانستند حاجی با این هوا غریبه نیست. پیرمردی با جثه کوچک، لاغر اندام با موها و ریش های جوگندمی پیراهن مشکی و شلوار طوسی به تن داشت، چفیه مشکی به گردن انداخته بود؛ خستگی روی پلک هایش جا خوش کرده بود اما به روی خود نمی آورد. برچسب ها: |
آخرین اخبار سرویس: |